جدول جو
جدول جو

معنی خشک نهاد - جستجوی لغت در جدول جو

خشک نهاد
(خُ نِ / نَ)
تندمزاج. بدخو. خشک مزاج. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دش نهاد
تصویر دش نهاد
بدنهاد، بدسرشت، بدبنیاد، بدطینت، نانجیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشک نای
تصویر خشک نای
حنجره، عضوی غضروفی که در وسط گردن قرار دارد و حاوی تارهای صوتی است، نای گلو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش نهاد
تصویر خوش نهاد
نیک نهاد، نیکونهاد، نیکوسرشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاک نهاد
تصویر پاک نهاد
کسی که سرشت و طینت پاک و نیکو دارد، پاک طینت، نیک سرشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاکی نهاد
تصویر خاکی نهاد
خاکسار، برای مثال چو پاکان شیراز، خاکی نهاد / ندیدم که رحمت بر این خاک باد (سعدی۱ - ۳۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیک نهاد
تصویر نیک نهاد
نیکوسرشت، خوش طینت
فرهنگ فارسی عمید
(خُ)
دهی است از دهستان گرمسیر شهرستان اردستان، واقع در 24 هزارگزی شمال خاور راه اردستان و 2 هزارگزی شمال باختر اردستان به کاشان، محصول آنجا غلات و پنبه و کرچک و منداب و شغل اهالی زراعت و راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ نِ / نَ)
یک منش. بر یک سیرت و طبع. یک دل. متفق القرار. متفق الرأی. (یادداشت مؤلف).
- یک دل و یک نهاد، متفق الرأی. همدل و همزبان. صمیمی. متحد: بیعت عام کردند امیر باجعفر را (امیر جعفر احمد بن محمد بن خلف بن اللیث را) و کار بر او قرار گرفت و سپاه جمع شد از موالی و سرهنگان و آزادگان و سیستان همه یک دل و یک نهاد و تشویش از میانه برخاست. (تاریخ سیستان). و رجوع به همین ترکیب در ذیل یک دل شود.
- ، یک روی. بی ریا:
سرشت تن از چار گوهر بود
که با مرد هر چار درخور بود
یکی پرهنر مرد با شرم و داد
دگر کو بود یک دل و یک نهاد.
فردوسی.
کتایون بدانست کو را نژاد
ز شاهی بود یک دل و یک نهاد.
فردوسی.
- یک نهاد بودن، یکسان بودن. یک طرز و یک طور بودن.ثابت بودن:
چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد
گاهی به سوی مغرب و گاهی به خاورند.
ناصرخسرو.
- ، یک روی و یک دل بودن:
به فکر و قول و زبان یک نهاد باش و مباش
به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود.
ناصرخسرو.
، یک نوع. یک طرز. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نان خشک. نان ته ماندۀ سفره ها که در مطبخ جمع آرند و تر یا خشک آن را بگدایان دهند. (یادداشت بخط مؤلف) :
همی دربدر خشک نان باز جست
مر او را همان پیشه بود از نخست.
ابوشکوربلخی.
یا حبذا الکعک بلحم مثرود
و خشکنان مع سویق مقنود.
راجز
لغت نامه دهخدا
(خَ نِ / نَ)
پست طبیعت. آنکه نهاد پست دارد. دون صفت. دون طبیعت:
خاقانی اگر نه خس نهادی خوش باش
گام از سر کام در نهادی خوش باش
هر چند بناخوشی فتادی خوش باش
پندار در این دور نزادی خوش باش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ)
خوش فطرت. دارای فطرت نیک. (یادداشت مؤلف). نیک ضمیر. نیک سرشت. خوش طینت
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ نِ / نَ)
فرشته سرشت. پارسا و بی مکر و بی حیله. (از ناظم الاطباء). که سرشت و خصلت فرشتگان دارد. نیک نهاد. پاک سرشت:
ملک نهاد و ملک همت و ملک طلعت
چنو کجاست یکی ازهمه ملوک بیار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
پاک فطرت. پاکدرون. پاک طینت. پاک سرشت:
نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد
بهتر آنست که با مردم بد ننشینی.
حافظ.
اشک آلودۀ ما گرچه روانست ولی
به رسالت سوی او پاک نهادی طلبیم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ نِ / نَ)
خوش سیرت. خوش باطن. خوش طینت
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ)
کنایه از صایم و روزه دار. (از برهان قاطع) ، پارسا. پرهیزگار. (ناظم الاطباء) ، تشنه. عطشان
لغت نامه دهخدا
(خُ جَ)
روزگار و زمانه ای که مردم کریم و صاحب همت در آن نباشد. (شرفنامۀ منیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ)
کنایه از آدمی خلیق و متواضع:
هر خاک نهادی که خموش است در این بزم
چون کوزۀ سربسته پر از بادۀ ناب است.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ نِ / نَ)
خرم وضع. خرم اساس:
بدان شهر بی چیز خرم نهاد
یکی مرد بد نام او هفتواد.
فردوسی.
، صاحب روح شاد. دارای سرور قلبی. خوشدل
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ)
خلیق. افتاده. متواضع. (برهان قاطع) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 360). فروتن:
چو مردان شیراز خاکی نهاد
ندیدم که رحمت بر آن خاک باد.
سعدی.
، خاک زاد. (اشتنگاس)
لغت نامه دهخدا
(خُ نَ)
خشک اصل. درخت نهالی که خشک است. نهال خشک. کنایه از بی ثمر و بی فایده و غیر مفید است:
چون قوم نوح خشک نهالان بی برند
باد از تنور پیرزنی فتح بابشان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است جزء دهستان قاقازان بخش ضیأآباد، واقع در 30 هزارگزی راه عمومی. این ده در کوهستان قرار دارد با آب وهوای سردسیری. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و دیمی و لبنیات و شغل اهالی آنجا قالی کردی و جوال و جاجیم بافی و راه مالرو است. ساکنان آن از طایفه غیاثوند سرخوری خاتون اند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیک نهاد
تصویر نیک نهاد
خوش طینت نیک سرشت نیکو نهاد خوش فطرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوب نهاد
تصویر خوب نهاد
خوب سرشت پاک طینت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک نهاد
تصویر پاک نهاد
پاک درون پاک سرشت پاک فطرت پاک طینت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشک نای
تصویر خشک نای
حلقوم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پاک نهاد
تصویر پاک نهاد
نجیب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نیک نهاد
تصویر نیک نهاد
نجیب
فرهنگ واژه فارسی سره
خوش فطرت، نیک سرشت، نیک سیرت، نیکوسرشت، نیکونهاد
متضاد: بدنهاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
افتاده، خاکی، متواضع، خاشع، درویش، خاکسار، فروتن
متضاد: مغرور، متکبر، پرفیس وافاده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دره ای در کدیر نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی